شییویید تخمی بیخودی

چقدر در زندگیم بی خودی بودم .

یک ساعتی است مغزم درگیر بی خودی بودنم است این صفحه ی سفید را دیدم گفتم بنویسم بلکه هم غم بی خودی بودنم کمتر شود.

من کلن و اساسا شییوییدی عقده ای هستم حسودی هم از دیگر نکات پر زرق و برقم میباشد، وقتی شخصی از کسی میگوید که من در پروسه ی همزاد پنداریم مقایسه میکنم و میبینم میتوانستم با این شرایط فوق الذکر ستودنی تر باشم سریع جریان را با گل و بلبل اطرافم ادغام کرده و سعی میورزم چیزی نشنوم!

آدم داغانی هستم نه!!؟؟××××× 

اما اگر چیزی باشد که به موهبت های عطا شده ی بنده دخلی نداشته باشد اصلن به تخمم هم نمی اید مثلا بحث خیاطی. میوه آرایی .شیرینی پزی یا از این قبیل تخمیگریها ، قبلا ها موضوع آشپزی هم از این دست میبود که با غذاهای تخم واری که در این یک ساله ی اخیر طبخ زده ام ، توهم موهبت آشپزی هم نیز به شخص بنده القا گشته هرچند نه به صورت شدید،وجدانن!،


نوشتن عجب خوب میکند حال آدم را حتی اگر چهار کلام تخمی بی ربط بنویسی. 

یاد معلم کلاس اول خانم یزدانی به خیر ، مهربانی ای  از او در خاطرم نیست

،هیچوقت بچه های کودن محبوب معلم و مرهون الطاف معلمی نبودند، ذهینیتی هم از باب ظاهرش ندارم اما خودش نوشتن را یادم داد.... 

باعث حال خوب الانم خانم یزدانی معلم کلاس اول که هیچوقت شییویید بانو را دوست نداشت.

   

شیویید هپلی

یک لیوان چای از دست دل آقا در یک صبح رو به ظهر سرد احتمالا باید بچسبد مخصوصا با آن خنده ی خُلوارش امروز پیراهنش سفید یک دست است با یک جین خوش پوش.

خووب ادا و اصول دپرسینگ چرا!؟ چسبید :)


تعداد زیادی قیمه و چلو ویژه اش،شکر پلو، این حوالی میدرخشد. از خوراک هایی ست که به نام امام حسین تمام میشود و مختص یک یا چندین وعده ی یک سری آدم سیر است ، اول صبحی وقتی صندلی زامبی ها به دلایل مختلف اعم از مرخصی و ماموریت کاملن خالی از سکنه بود و بنده مشعوف  از دستشویی  بیرون میخزیدم و سر و ریختم با موهای آشفته و روسری کج ومعوج و  پالتو آویزان به  سرایدار شرکت برابری میکرد تا کارمند ارشدش، یک هو وار ریاست محترم با بسته هایی از این غذای بهشتی در نزدیکی حلقم ظهور کرد . شخص شییویید هم با لبخندی خُلوار،به همان خلیه لبخند های دل آقا، در حال مرتب سازی فوری فوتی خودش به جای سلام و عرض ادب فرمود اِ اِ اِ شومویی!!؟

و اینچنین یکبار دیگر توانستم هپلی بودن خود را به رخ بکشم.


هیچوقت نه توانسته ام مرتب باشم نه توانسته ام با دقت باشم، از زمانی که نیم متر قد داشتم و با زور مداد را بین انگشتانم میفشردم که 2 کلام املا بی غلط بنویسم و مشقهای ریاضیم را به زور تو سری حل کنم  وتراش و مداد پاک کنم آویزان گردنم میکردند که گم و گورشان نکنم تا همین الان که برای خودم خَری شده ام، از پس عدد و ارقام بر نمی آیم و همیشه یک سوتیی وسطتشان میدهم و یک عدد را جابجا مینویسم. اصلن قسمت رقمیه مغز من فلج است. مثل همین الان که جلو همکار پایتخت نشین سوسک میشوم و با پررویی و خونسردی تخسیر را گردن باقی همکاران می اندازم . خووب است دارم نقش بازی کردن  و شارلاتان بازی را از این زامبی ها می آموزم انگاری این قسمت مغزم درست کار میکند!

دلم میخواهد بیشتر از نیم متری بودنم بگویم که حتی کیفم را هم در سرویس جا میگذاشتم و پیرمرد راننده برمیگشت و کیف را به منزل تحویل میداد، شاید دلش نمی امد من بی مشق به مدرسه بازگردم... یک روز میگویم


ببین یک چای دل آقا با لبخند خُلوارش مرا به کجاها برد.

صندلی زامبی ها

شرکت از تب و تاب سابق بر اینش افتاده البته این قضایا به همت ارز مرجع و اولویت بندی و البته حال و هوای محرمی ست!


گاهی وقتها صندلی خالی بعضی ها چه آرامشی در تن آدم وِل میکند ... صندلی های خالی امروز زیادند و حال بنده مشعوف.

اصلن حال من با پر و خالی شدن این صندلی ها رابطه ی عکس دارد هرچه خالی تر حال من پر تر

(حالم مشعوف تر هم شد مقداری چرک کف دست وارد حسابکم شد )


خانم روبرویی با ولع،چغر چغر بر سیب گاز میزند و از با عشوه حرف زدنش کلمه ای کوتاهی نمیکند. انگلیسی را با لهجه ی شیرازی مینالد و فارسی حرف زدنش دختران لوس پایتخت را با سر انگشتش میچرخاند.

پسر کناری دهنش تا وسط حلقومش جِر خورده است و برای 2 کلام حرف زدن با گوشه ی چشم نفرینت میکند که مرا به حرف نگیر و دلش 7 8 تا تخم مرغ نیمرو با نان سنگک میخواهد و در حال طبخ این مورد مارا هم از بوی نازل بی بهره نمیگذارد .



خلاصه با همچین زامبی هایی طرف هستم.