-
داییم
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 09:07
دیروز داییم و خاک کردیم. داییم فوت شد. اومدم سر کار . بغضم هنوز خوب نشده دو روز اشک کفافم و نداد بازم باید زار بزنم دلم میخواد یکی اینجا بیاد بگه تو چته امروز چرا قیافت این شکلیه چرا چشات باز نمیشه که منم بگم داییم و برم تو بغلش زار بزنم ولی هیچکی هیچکی.. هیچکی حتی نپرسید چرا آرایش نداری چرا مشکی چرا حرف نمیزنی چرا...
-
شییوییدی کتکینگ
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 15:02
موهایم را رفته ام جلوی آینه با قیچی ریده ام جلویش چتری شده زامبی های اینجا میگوند خوب است جوجو شدی ! اما خودم احساس کودنی میکنم.. این چتر روی پیشانیم مرا شبیه این دیوانهای کوچه گرد میکند گمانم، و اصلن باهاش ارتباط برقرار نمیکنم.. از بچگی دوست داشتم با پسرها گلاویز شوم دخترها کیف نمیدادند دو تا که میزدیشان ونگشان بالا...
-
این ولمتایم روز
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 10:19
امروز وَلِمتایم است در شرکت میباشم و به یک آهنگ نا مانوس که به قول زامبی ارشد رمانتیک ترین آهنگ سال شناخته شده(!)،از نمونه چس کلاس های ایشان، گوش میسپارم. خودمان داشتیم آهنگ مانوس " در و وا کن مویوم " را میگوشیدیم قبلش! ظهر امتحان حسابداری مدیریت دارم تا حالا فک میکردم حسابداری درس آبگوشتییه بعد الان متنبه...
-
2 تا حرف
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 00:07
امروز مدیر نامحترم یک بلوز بافتنی پوشیده بود تا اندکی پایین ما تحتشان ویک روسری پس کله اش پیچیده بود رژلبش اینقدر غلیظ بود که دندانش را هم فرا گرفته بود میدانی چرا ؟ چون میدانست که امروز کسی انجا نیست که بخواهد برایش جانمازش را در آب بکشاند. به راحتی یک ریز با دووز پسرش به لاسیدن میپرداخت و صدای شلیک قهقه هایش عین 3...
-
سالگرد حضورم در میان زامبی ها
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 16:32
همین امروز میشود سالگرد اولین حضورم در میان زامبی ها و حسن وجود پر بارم در این شرکت! پارسال همین روز را خوب یادم می آید انگار احمق ها بودم این میز روبرو نشسته بودم و هاج و واج نگاه اطراف میکردم هر از گاهی هم سر خودم را با آی پدم میگرمیدم و جفنگیاتی را تویش مینگاشتم دیشب رفتم و جفنگیاتم را درونش خواندم و به این نتیجه...
-
بابایی
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 09:45
اگر شما در شمار افرادی هستی که شانس این را داری که در کنار کسانی که جوارشان موجب آرامش توست وعد های غذایی را تناول کنی مطمئن باش یکی از فاکتور های خوشبختی را داری... هی که یک چیزهایی را از دست میدهی بیشتر متوجه میشوی که خوشبختی چقدر در چیزهای کوچک نهفته است، سر صبح که داشتم از جهت مراجعت به محل کار جلو آیینه خود آرایی...
-
از سر کسالت
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 15:41
من یکی از آن وبلاگ نخوان های روزگارم قبلنها از این کار خوشم می آمد اما الانها دیگر مرا شوقی نیست . همینجوری که تایپ میکنم به دستان غلطانم روی کیبورد نگاه میکنم که ببینم آیا پیر شده ام یا نه! از نظر من هر کسی از دستانش پیر میشود. وقتی میخواهم به شهریت یک نفر پی ببرم هم به دستانش نگاه میکنم اگر خشک و ترک خورده رنگ و رو...
-
یک روز تعطیل
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 10:01
بعد الان یکی مث من اینجا آمده است سر کار وسط زامبی ها انگار نه انگار که عیدی هست و تعطیلی رسمی هست ، که خدایی نکرده چرخه ی اقتصادی مملکت یک وقت دچار نقصان نشود! صبح از خانه تا اینجا را پیاده گز کردم ، همچین خیابان خلوت و خنک بود و کیفم میداد که آمدم ادای این جوانان شنگول را که هدفون میگذارند و آهنگ میگوشند و هی قدم...
-
آقای چرم پوش
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 21:48
این هفته ی دومی که سر کلاس مدیریتم شرکت نمودم ، یک آقایی بود خوش تیپ و چرم پوش، قد و قامت رسا بس با نزاکت، فوق لیسانس، خلاصه اینکه چشمان مرا به خودشان درگیر کرده بود، البته این شخص تنها چشم درگیری بنده در آن مکان نیست!، یک چیز جالب بر ای من وجود میداشت... که چرا این پسر اینقدر مظلوم و بی سر و صداست و اصلن انگاری هیچ...
-
من و زامبی ارشد
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 09:02
مقداری حال و هوایم بهتر است ، به کوری چشم بخیلان ، رفتم و کلاس آیلس را بالاخره ثبت نام کردم شبها مینشینم و درس میخوانم یک جای دیگر هم میروم... یک کلاس مدیریت هم نام نویسی زده ام که مدرکی در رگ زده باشم البته تا یک سال دیگر دوره اش ادامه دارد... اینها اندکی حالم را بهتر کردند یک امیدی در دلم نشاندند. اما حال و حوصله ی...
-
ذکام این روزها
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 15:22
دیروز بعد از 2 هفته آمدم سر کار 2 هفته ی گذشته را عیاشی توام با حرص داشتم ، حرص همین کار کوفتی چرا که خوب ملتفت بودم که روز اول کاری بعد از این مدت که همین دیروز میبود از دماغم به در می آید هر آنچه قِر دادم و مِی نوشی کردم! و همین هم شد.... در یکی از این پیج های آبگوشتی فیسبوق جمله ای نوشته بود با این مضمون:...
-
هیچوقت خوب نبودم
شنبه 23 دیماه سال 1391 21:23
هیچوقت دخدر خوبی برای مامان بابا نبودم هیچوقت خواهر خوبی نبودم هیچوقت خاله یا عمه ی خوبی هم نبودم، هیچوقت دانش آموز خوبی نبودم هیچوقت دانشجوی خوبی نبودم هیچوقت کارمند خوبی نبودم هیچوقت دوست دخدر خوبی نبودم ، ..... همیشه دوست خوبی بودم... نمیدانم با همه ی این بد بودن ها ، آدم خوبی بودم یا نه؟ بچه که بودم میدانستم خدا...
-
ته مانده نوشت ۲۰۱۲ اییی
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 13:38
امروز که آخرین روز سال جالبنناک ۲۰۱۲ است و نمیتوانم دقیق بگویم چگونه سالی بر من گذشته اما در همین سال دو رخداد مهم بر من حائز گشت اولی اشتغال بنده میبود و دومی اخذ مدرک لیسانس بعد از تلاش و کوششهای مستمر! از لحاظ احساسی که تر زده میبودم و مالی نیز ای ی ی ی... اوایل سال ۲۰۱۲ تنفر در درونم غلط نمیزد و اوایل ۲۰۱۳ تنفر در...
-
فحش های آنچنانی به مدیریت ادامه دارد..
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 12:17
امروز خوشحالیم خراب شد همه اش هم تقصیر آن زنیکه ی جنده ی گُه است و هیچ هم تقصیر من نیست من اگر هم اشتباه کنم از پس اشتباه همین لجن است زنیکه ی جنده همان مدیر من است احترامش کنید! این متن را اختصاص میدهم به شاشیدن به هیکل شخص مذبورش ... صدقه ی سرم که هر چه بلا است بریزد بر سر او میخواستم فردا به مسافرت رفته و از عیاشی...
-
مری کریسمس شییوییدی
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 14:29
امروز که کریسمس است بنده عکس زیر را از یکی از ایمیل هایم کش رفتم و نام خودم و لوگوی شرکت را به آن اضافه کردم و برای تبریک این روز مبارک به همکاران برون مرزیم که در این ایام تعطیلیشان خوش ، در حال می گساری و یار نوازی هستند فرستادم و فکر کنم خیلی از این حرکت تخمی من کیف کنند، نه اینکه هیچ بنی بشر دیگری در این کره ی...
-
باشگاه با شئون!
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 10:54
امشب وقت باشگاهم است اصولن روزهای زوج بعد از کار یک راست به سمت باشگاه سرازیر میشوم و 2 تا 3 ساعتی دمبل میزنم و بدن ورزی میکنم قاعدتن تا ساعت 8 شب دارم هیکل میجنبانم، باشگاه بنده یکی از این باشگاه های چیتان فیتان این ولایت است و دلیل انتخابش همین چیتانیش است چرا که مفره ذات است ... به یک باره آنچنان قد و قامت و شکل و...
-
حضور ناکس تو
شنبه 2 دیماه سال 1391 14:48
یک وقتایی حضور یک نفر به تو آرامش میدهد ، یک وقتایی نبودن یک نفر کمال آرامش است. خدا نکند روزگارمان آنچنان یزیدی بشود که نبودمان مایه ی آرامش گردد. اینجا همان شرکت است جایی که نبود یک عجوزه کمال لذت است ، از آرامش گذشته ، و فکر بودنش و دیدن رویش در اول صبح فردا مایه ی انزجار... اینجا جاییست میان جهنم و بهشت جایی که...
-
واقعیت پایان دنیا
جمعه 1 دیماه سال 1391 20:38
واقعن فکر میکنید دنیا تموم نشده؟؟؟؟ وقتی فس نشستی پای کامپیوتر و دلت زیر هزار من غم چال شده یعنی واقعا میخوای بگی زنده ایم؟ دنیا واسه ما تموم شدس، فقط داریم الکی یه بحث بیهودرو کشش میدیم... بعد.نوشت: متن دزدیه ولی به حرف من نزدیکه.
-
هذیان های یلدایی
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 22:00
اگر مطمئن بودم امشب دنیا پر پر میشود میرفتم یک کاری میکردم که بی کینه از دنیا بروم، میرفتم جلویش میگفتم فلانیکه ی فلان فلان فکر کردی یک فلانی هستی برای خودت نه خیر تو در حد یک فلان هم نیستی... شاید یک مشتی هم میزدمش. هیچی دیگه الان که مطمئن نیستم به روال قبل سوسک مینشینم سر جایم و لبخند محترمانه تحویل میدهم باشد که...
-
درد بی درمون
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 14:46
اینجا جاییست که من نشسته ام، وسط بهشت و جهنم جاییست که برای خودم جهنم است و برای جهنمیان بهشت اینجا تقدیر من است همین آدمها سرنوشت من اند.... و من از آنها بیزارم . چرا همه وبلاگ نویسان یک دردی دارند که دائمن از آن مینالند؟ معلوم است الاغ، اگر این آدم ها یک چیزی توی گلویشان گیر نکرده بود که مرض نداشتند مجازی نویسی و...
-
توبیخ نامه
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 21:36
امروز توبیخ شدم. یک نامه ی توبیخی بلند بالا با امضاء زامبی اعظم و به نقش مهر شرکت! خووب میدانستم که من نیمی مقصرم نه تمامن اما سخن گفتن مسئله را شاید بغرنج تر میکرد و اما نگفتنش هم مرا ببو گلابی و ابله جلوه میداد. با اعصاب گه مرغی این روزهایم گزینه یک را برگزیدم تمرگیدم سر جایم و با لبخندی حماقت بار توبیخ نامه ام را...
-
عواطف امشب شییویید
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 22:26
چیه ؟ فکر میکنی خنده دار است که سرم گرومپ گرومپ صدا میدهد و فردا صبح کله ی بوق هم باید بروم سر آن کار کذایی و برای همکارهای زامبی ام ادای آدمهای خوشحال و محترم را در بیاورم هی نشان دهم چقدر برای آن آدم های تخمی احترام و ارزش قائلم، نه وجدانن فکر میکنی لطیف است!!؟ امروز زامبی اعظم میفرمود که چقدر میتواند بدبخت باشد که...
-
ذهن گه گیج شده
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 11:10
سر و چشمم ورم کرده یک کوهی روی گردنم حمل میکنم چشمهایم میل لالا دارند.... آنوقت منه انتر پا میشم و می آیم سر کار در کنار این زامبی ها تنها اتفاقی که میافتد گنده تر شدن سر و کله ات است و سیاه تر شدن اعمال اخرویم بس که یک ریز در دل آه و نفرین نصیب این و آن میکنم. اما با این هوای ابری خانه ام نمیتوانستم بمانم با این...
-
حال امروز من
جمعه 24 آذرماه سال 1391 11:55
ته حلقومم تیر میکشد نفسم گیر کرده کله ام باد کرده صدایم خشن و سکسی شده همش به خاطر نیم مثقال ویروس.
-
هوس روزهای ابری یک شییویید
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 14:55
همچین هوا بارانی که میشود دلم هوایی میشود مخصوصن الان که سر ظهری، ابر ظلماتی کرده اینجارا حالا سر کار هم باشی، پشت میزت اثیر نشسته باشی ... اینجا که نباید باشی. باید زیر بارون باشی ، لباس امروزت گرم است خیالت تخت ، همین آهنگی را گوش کنی که از اسپیکر ها پخش میشود... ، از چی بگم وقتی دلم از دلت تو دور میمونه وقتی که قلب...
-
هیولاهای 70 ی
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 15:20
کوه کوه حرف ناگفته سر زبانم و ته دلم دُم میجنباند ( نازی ناز کن از سیستم شرکت پخش میشود و مرا حالی به حالی میکند) ول کن این تیریپ دپرسینگ برداشتن را یاد یک مطلبی مضحکانه افتادم... برادر زاده ای دارم نوجوان، کنارش بودم که وارد پروفایل فیسقبوکم گشتید و عکس منه عمه اش را گشود و بی مهابا زیر عکسم این چنین کامنت نهاد: چرا...
-
گل روی میز زامبی
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 12:45
یک آدمی هم هست که هی از مخارج شرکت بر میدارد و گل برای خودش روی میزش سفارش میدهد... شاید آدم خری باشم بلانصبت ولی هیچ وقت مزیت گل در گلدان در چهار دیواری را درک نکردم حقیقتش لذت هم نمیبرم . این که چیزی جایی باشد که به آن تعلق ندارد آن هم به زور و خوراک آب چه قشنگیی دارد!؟ مخصوصا اگر باند پیچی هم بشود و یقه اش را فوکول...
-
دلخوشی امروز
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 15:29
من و امروزِ ابری و یک لیوان چای لاته اسم قشنگی است... چای لاتته با تاکیدی بر روی حرف "ت".
-
مدیر IT !
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 15:49
یک آقایی است که 30 اش گذشته با قد کوتاه و اندامی نحیف ، پوستش گندمگون و موهایش خرمایی ،به تازگی هم میگذارد پشت لبش سبز شود که سیبیل فوق الذکر هم به خرمایی میزند چشمان ناهمگون و لنگه به لنگه ای دارد و اساسا زیاد ظاهرش به دل نمیشیند... ،چرا اغراق کنم اینجا که خودمانیم!، اصلا قیافه اش به دل نمیشیند. این بنده ی خدا که با...
-
ریتم قدم های زامبی ها
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 10:13
آدمها را از گامهایشان و ریتم راه رفتنشان میشناسم هر کسی جوری راه میرود مطابق با شخصیتش و تصورش از خودش ، من شخصا از آدمهایی که سینه شان را به شدت جلو میدهند وشانه ها را عقب و گامهایشان نه خیلی تند است نه خیلی آرام بسیار متنفرم، اینها آدمهایی هستند که فکر میکنند خیلی موجود نابی هستند و در اصل هیچ گوهی نیستند البته این...