دل لجباز من

هوا ابری شده ،

یاد زمستونی افتادم که حوالیه  پارسال بود، باروون جِل جِل میبارید تنها توو خونه بودم، آزی هم اومد.

گفتم آزی بریم بیرون؟ هیچوقت بهم نه نمیگه ...

یه لباس گرم بهش دادم رفتیم

با آزی قدم میزدم و تو ذهنم با اون قدم میزدم. از خونمون تا باغ ارم و پیاده زیر باروون... 

توو تمام قدمهام میخواستم قدم بعدی جلوم باشه ...هیچوقت انرژی هامون با هم یکی نبود .

من توو هوس اون و اوون توو هزار هوس دیگه.


هیچوقت نفهمیدم شییویید بانو اونو میخواست یا وابسته احساس خودش شده بود.


اشتباه کردم، به دلم حکم دادم چیکار کنه... دلم لجباز شد!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد