شییوییدی دم عیدی

خودم میدونستم خالی میبندم، وقتی نوشتم تا قبل از تولدم دیگه نمینویسم گه زیادی خوردم شما عفو کنید.. به سلامتی دارم قد ننه ی میرزا کوچیک خان سن و سال پیدا میکنم (میپیچونمش هر کی بهم بگه سن و سال مهم نیست و زر زرای از این قبیل).

نمیدونم چند نفر مث من هستن که دم سال جدید یه چیزیشون اضافه ، هم زمان یه چیزیشونم کمه ولی نمیفهمن چی چی به چیه! همش حسای بی خود... 

آخ آخ همین آخر سالی هم باید سرو کله ی یه رویداد فسیل پیدا شه تو زندگیت... کلن سیستم بیولوژیکی من وضعش اینه ، دو سال پیش عین همین جریان همین موقع ...دو سال قبلشم عین همین جریان همین موقع... صد سال تنهایی و خوندی ؟؟ الان سیستم من 6 سال تنهاییه زندگیم  توی یه لووپ افتاده دو ساله ای یک بار همه چیز از اول عین قبل.. خنده نداره مسخره.

همین که هی دارم اندازه یه خری سن پیدا میکنم بیشتر هراسون میشم تا کی این بازی مسخره ادامه داره...؟

دو سال پیش در خمره دل و بستم آب انگور ته موندش جا بیفته،، سر دو سال پیداش میشه رو شراب جا نیافتاده ی من فِرت و فِرت آب انگور تازه میریزه همون دو سال پیش و دو سال قبلشم نزاشت شرابم شراب شه .......وجدانن این انصافه؟؟

آی آی سرتون نیاد رو شرابه دم کهنگیتون دوباره آب انگور بریزن ... چه زجری بکشه چه پیر شه اوون خمره تا این آب انگور تازه از راه رسید رو جا بندازه، یه ول وله و یه آشوبی را میفته بیا و ببین..

جون من اگه تجربه نداری بیا از من بپرس  اووساشم جون تو، کلن اول سالهای زوج وظیفم شده !!


یه امروز صبح بعد از بووق مدت توو خونه بودمم اوووووف کچل شدم یه تیکه چسبیدم به تخت کلافه کنندست .

زنده باد مصدق با این ملی کردن نفت، شیطون برنامه ریزی کرده بوده چسبیده به عید حرکت بزنه که دسته کم اگه با نفتش به نسلای بعد نتونه حال بده با تعطیلی دم عیدیش حال داده باشه.

ای جانشون فدای نفت ملیِ پاشیده شده رو سر و سفره ی مردم....

بدرود. 

شییوییدی تخمیان بانو

1. هیچوقت دخدر بودید که موهاتون رنگ هویج شده باشه؟ نبودید؟؟؟ آخی چقدر بخبختین!

2. اینقد اتاقم به هم ریختس که انگاری منم جزو به هم ریختگیام، مثلن مثل یه تیکه بالش نارنجی گنده !

3. یادتونه ولنتاین گفتم از حرکتای احساسی زندگیم میگم؟؟ بعد نگفتم! چون خیلی تخمیم!

4. یه عکس به دیوار اتاقم دارم که یه لنگم هواست دستم رو زمینه چشام بستست کلمم رو به بالاست ( چه معجونی شد نه!؟) الان اون عکس به طرز عجیبی کلن وارونه شده صحنه مضحکی خلق کرده انگاری دارم با عشوه لگد پرت میکنم!

5. مغازه ها از شدت شولوغی دارن گشاد میشن اصن دلم نمیخواد از کنارشون رد شم چه برسه خرید! 

6. پیرو شماره 4 خدمتتون عارضم که من 10 تا تابلو عکس از خودم توو اتاقم دارم که همشون رو یه دیواره ، تو مایه های آتلیه، اینا به غیر از عکسام تو باقی نقاط زیر بنایی خونست. اینارو گفتم که بفهمید چقدر خود شیفته و خود زیبا پندارم!

7. چرا ملتی که 12 ماه سال هر 12 ماه و خرید میکنن همین دمه عیدی خودشون و 100% باید خفه کنن؟ خو خراااا این مال اون موقعی بود که سالی یک بار سر تا پای جماعت نو میشد!! (خودم 2 روز پیش داشتم رد میشدم مانتو خریدم فردا شبم میرم خرید !)

8. شماره 6 و برای این گفتم که بازم صحه ای گذاشته باشم به تخمیگریم!

9. شماره 3 رو یه بالاخره یه روز مینویسمش من میتونم!

10. میدونم مسخرست که بگم سر سال نو یادم کنید یادم باشید ولی میگم... یاد این شییویید بانو ی تخمی خودتون هم باشین برایش انرژی بفرسین چون اینقدر کمال مند است.

11. عیدتون مبارک

12. دیگه نمینویسم تا روز تولدم .

13. هیس دیگه سیزده به دَر....



بعدن نوشت: بین شماره 7 و 5 تناقض وجود داره خودتان پرتغال فروش را دریابیید همه اش که من نباید زر زر کنم..

18+

همین الان که وسط زامبی ها نشستم نمیدونم چرا یک هو یاد یک خاطره ای افتادم کلن بی ربط به حال و روز همین حالا ، هوس کردم بنویسمش...

مطابق با تایتل اندکی 18+ است ( نه اینکه من همیشه 10- حرف میزنم!!!!!!! گفتم بهتان آگاهی داده باشم !!)

18 19 سالم بود و ترم اول دانشگاه،آن ترم اولی را خوابگاه تشریف داشتم و این داستان هم از برکت آن روزهاست! البته این را هم بگویم که بسی بسی بسی دوران خوبی بود...

خوابگاه ما یک جور خاصی بود ، یک آپارتمان 5 6 طبقه بود که هر طبقه 4 واحد کامل داشت و داخل هر کدوم از این واحدها که شامل 2 اتاق بود تعدادی دانشجو دخدر روی هم ریخته بودند...

قصه از اونجا شروع شد که اواسط ترم دختری که خدا به سر شاهده هرچی فک میکنم اسمش یادم نمیاد بس که سخت و نامانوس بود سر و کلش تو واحد ما پیدا شد ، فقط یادم است یک "ت" و یک "شین" داخل اسمش بود حالا ما میگوییم شین، شین بچه ی اهواز بود و خیلی خیلی خون گرم و یکرنگ بود منزل اصلیش هم یک واحدی بود در طبقه ی فوقانی ما اما چون به قول خودش دل خوشی از هم اتاقی هایش نداشت ترجیح میداد زمانش را به ما که دوست داشتنی هستیم بگذراند..!

شین صبح ها صبحانه را آماد میکرد، وسط ما مینشست و قصه میگفت و به دل همه ی ما نشسته بود همینطور یواش یواش رابطه اش با من نزدیک تر شد و بیشتر اوقات را در اتاق من و روی تختم میگذرانید من هم به خاطر بی آلایشی و مهربانیش دوستش داشتم این را هم از ظاهرش بگویم که دخدرانه لباس نمیپوشید و همیشه یک بلوز شلوار ورزشی به تن داشت موهایش هم کوتاه و پسرانه بود و آرایش هم به هیچ عنوان، اما همیشه به من و شانه کردن موهایم خیره میشد و اگر روزی حوصله ی آرایش نداشتم ترغیبم میکرد که آرایش کن من هم میگفتم خودت چرا آرایش نمیکنی میگفت به من نمی آید من یوقورم ولی تو ظریف و دخدرونه ای در صورتی که اصلن اینطور نبود شین ترکیب صورت خوبی داشت و اگر دخدرانه تر میگشت قطعا به عنوان یک دخدر زیبا بود، هر وقت برمیگشتم شیراز بغلم میکرد و بغض میکرد و برایم مسیج های احساسی میداد که برایم تهوع بر انگیز بود اما میگذاشتم پای روحیه ی لطیفش! دیگر کار به جایی رسید که خیلی کاسه کوزه یکی شده بودیم و من هم خوشحال بودم که بالاخره یک دوست دلسوز و واقعی پیدا کرده ام! مشتاقانه شانه را از دستم میگرفت موهایم را شانه میکرد یا به شدت اصرار میکرد که بیا ماساجت بدهم خستگیت برود من هم خوب اینقدر پررو بودم و همیشه به همه ی دوستام به شوخیم که شده دستور میدادم ماساجم بدید که برام عجیب نبود (البته کلیه دوستانم هم به پر رویی خودم بودند و چهارتا بارم میکردند و اوضاع مسخره بازی راه میافتاد)

کار به جایی رسید که محل خوابش کنار تخت من رسید و حتی یک شب خواهش کرد بیاید کنارم بخوابد چون یک سایه ای دیده ترسیده! دیگر این لوس بازی آخرش بود اما توی دخدرها این حرکات خیلی غیر معمول نیست و بار ها در سالهای بعد از آن برای هم خانه ها ی نُنُرم نقش مادر مهربان را بازی کرده ام و کنارم کپاندمشان ، آن شب را از شدت خفقان خوابم نبرد چرا که توی دهنم (از شدت چسبندگی)کپیده بود و هر چی خودم را آزاد میکرد نمیشد که نمیشد آخرش هم گفتم خوب این بدبخت یک شب را ترسیده برای اولین بار یک چیزی از من خواسته بزار راحت بکپه، خلاصه آن شب هم گذشت و این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم اگر با پسری شوخی کنم یا از او جلویش تعریف کنم چک و پوزش وتوی هم میرود که اینقدر فکرت و با این آشغال ها مشغول نکن! اینها را میگذاشتم پای تعصب و مذهبی بودنی که از خانواده اش به ارث برده، خیلی هم اصرار داشت که خدایی نکرده با هیچ پسری مراوده نکنم و همیشه میگفت خیلی خوبه که تا حالا با هیچ پسری نبودی( متوجه هستید که اون موقع 18 سالم بود طبیعی بود!!) 

یک روز که داشتم بر میگشتم شیراز خواست که با من بیاید و شیراز را نشانش بدهم ، تو ی اون سفر شاخک هام راه افتاد و حساب کتابم غلط از آب در آمد که این رفتار ها برای دو دوست دخدر طبیعی نیست نگاهش پر از هیجان بود دستش رو از من جدا نمیکرد دائم قربون صدقه...

آخرای روز که خواستیم برگردیم منزل توی پارکینگ زد زیر گریه گفتم دخدر چته! پرید توی بغلم و زار زار گفت: درکم کن تورو خدا درکم کن!... من: چیو؟ چته؟

شین: من عاشقتم دیونتم !!

من: 

اینجا طی یک حرکت ضربتی پرید و یک چنگی با نوکش به لبهای مبارک بنده زد که من هم بعد از این که مغزم کار کارد داستان چی است به شدت هلش دادم و تا میتوانستم داد زدم و از خانه بیرونش انداختم یادم نیست چه چیزها بارش کردم فقط دختریکه ی مریض را یادم است احتمالن گم شو هم گفته ام و دیگر نمیدانم باقی اش چی شد و کجا رفت فقط بعد ها شنیدم که یک فامیلی بر خلاف ادعایش در شیراز داشته و پیش او رفته هفته ی بعد که به خوابگاه رفتم فهمیدم انصراف داده و برگشته ولایتش و چند مدت بعد یک مسیج عذرخواهی و حاوی  اینکه دست خودش نیست و از ابتدا به خاطر من وارد آن واحد شده و  اینها برایم فرستاد که بی پاسخ ماند...


بعدن.نوشت: یک جاهایی رو هم سانسوریدم که دیگه نگید خیلی بی حیا هستم و بگویید یک کم بی حیا هستم! 

بعدن.نوشت2:  گیسو  هم یه سوژه ی دیگه ی همون زمون بود.

سومین روز درگذشت دایی و حواشی

امروز سومین روز خاک سپاری دایی بود رفتیم مسجد ، خونواده آمدند دمه شرکت بلندم کردن! ، لازم نیست که بگم چقدر فضا سنگین و غمگین بود دخدر دایی هام از قیافه ی ادمیزاد به در بودن خودمم به شدت ژولی پولی...

حالا نیومدم اینا رو ببافم و مظلوم نمایی کنم،چند تا مورد نغض اونجا به گوشم خورد  که حیفم  اومدبا شما شریک نشم..

یک آدمی اونجا بود که رفته بود روی ممبر و میخواست به هر صراطی که شده اشک حضار رو در بیاره از این رو هر حرکتی رو جایز میشمرد. نوای .."آدما میرن از اونا فقط خاطره هاشون..." خوند که شیون حضار از جمله خودم بلند شد بعد همینجوری که هی از خوبی پدر و مرد زحمتکش میگفت و ما هم لابه میکردیم (من دستمال نبرده بودم و بسیار در *مضیقه (نمیدونم اسپلش چه جوریه)قرار گرفته بودم و فین نامیمون جاری شده بود و وضعیت سختی حاکم بود)، تا اینجا را یارو ممبریه خوب آمد که یهو گمانم مطلب کم آورد یا جوگیر شد زدش به صحرای کربلا و حالا این که من نمیفهمم شمر و یزید و معاویه چه مناسبتی به فوت دایی بنده و دخدران داغدارش داشت بماند داستان من از انجاییست که با همان شیوه ی نوحه خوانی و لابه گری و تضرع شروع به تشریح یک خزعبلی داستان گونه کرد به شرح زیر:

"خواهشمندم با همون لحن نوحه ای و صدای گریه دار و کش دار تصور کنید"

مرد مسلمون آبرو داری هر سال برای امام حسین مجلس عزا میگرفته امسال زاری میکنه که آی پول ندارم که مجلس راه بیاندازم ، زنش به داد میگه که چه مرگت است ای مرد، مرد شرح ماوقع میدهد(اینجا از اول داستان با سوز دوباره تعریف میشود که یعنی مرد داره برای زنش میگه چه به سرش اومده) و دیگر زن هم گریه میکند که عیب ندارد من 18 سال یک دُری قایم کردم که الان موقع استفاده از آن است مرد شاکی میشود که زنیکه ی پتیاره(اینو نگفت ولی منظورش همین بود) تو این همه سال از من دُر قایم کردی!؟ گُه خوردی! (اینو هم نگفت) بعد زن بیشتر زاری میکنه و میگه دُر من پسرمونه 18 سال نگهش داشتم برا روز مبادا حالا موقشه!! ( صدای مداح اینجا بلند و باسوز تر میشه) این پسرم و چشاش و سرمه میکشم (!) دستاشو حنا میزارم .. (خاک تو سرم اینجا دیگه تو همون حالت لابه فکرم بی ناموسی شد!) ...و تو ببر بازار بفروشش!! (وات د فاک)

البت به عنوان برده و پولش و خرج عزاداری کن ( برگشتم به خواهرم گفتم  آخی این که اینقدر فکرش کار میکنه اگه دخدر داشت هر سال مجالس ها میگرفتا...نعوذبالله ، خواهرمم فحشم داد بیشیور)

دیگه باقی داستان کاف شر تر از این خواهد بود...

خو مادر فلان ای چه شر و وریه سر هم میکنین جاش دعایی ثنایی واسه روح طرف نثار کنین یه پشت دروغ و افترا میبندن به بزرگ و کوچیکش ،داستان تخمی تخیلیم حدی داره...


از اونطرف ما یه فامیل پدری گردن کلفت وابسته به دم و دستگاه داریم اوشون هم قدم رنجه کرده بودن... یک بند شخص مداح وسط نوحش اشاراتشون و به شخصش میرسوند بدین صورت ، حاج ***** تشریف اوردن دسشون درد نکنه حاج ***** رفتن دسشون درد نکنه خلاصه که کلن مانیتورینگ میکرد حرکات حاج آقا رو منم فانتزیم گل کرد به آبجی گفتم الان میگه حاج ***** بوس فرستادن دستشون درد نکنه الان دست به دماغن دسشون درد نکنه... قصدش هم انشالا خایه مالی نبوده ، خواهر من هم شوعور راست و درستی نداره وسط گریه و زاریش با آرنج میکوبونه تو پهلوم کلن از روابط انسانی بویی نبرده.


یک زنه پا به سنی هم بود اومد ماچم کنه یکی راست یکی چپ یکی راست فکر کردم تموم شد کشیدم کنار بعد  یه 10 ثانیه رومو برگردوندم دیدم بنده خدا اینگار کفتر گردنشو کش آورده واسه بوس چهارم  از زور غم و خنده لب و لوچم کج شد و روی بوس چهارم و زمین ننداختم.

دم آخری هم دخدر داییم گفت بیا بریم سر خاک گفتم واااای خیلی کار دارم نمیتونم!!!! یعنی ریدم ..



الان هم جرئت ندارم پامو از اتاق بزارم بیرون که بابام یاد نون نیفته داد بزنه که چرا تحمل نکردم اول نون بخریم بعد بیاییم خونه

داییم

دیروز داییم و خاک کردیم.

داییم فوت شد.

اومدم سر کار .

بغضم هنوز خوب نشده دو روز اشک کفافم و نداد بازم باید زار بزنم دلم میخواد یکی اینجا بیاد بگه تو چته امروز چرا قیافت این شکلیه چرا چشات باز نمیشه که منم بگم داییم و برم تو بغلش زار بزنم ولی هیچکی هیچکی.. هیچکی حتی نپرسید چرا آرایش نداری چرا مشکی چرا حرف نمیزنی چرا انقدر ورم کردی چرا مث هر روز نمیخندی مسخره نمیکنی.. وای نمیفهمم.

دایی من با اون همه خوبیش خودم دیدم کردنش زیر خاک صورتشو دیدم انگار خوابیده بود براش نماز خوندیم وای حلوای داییم و خوردم

خدا هیچکاری به هیشکی نداره کار خودش و میکنه هیچ دعا و ثنایی فایده نداره واقعا خدا جبار آدم بی جنبه و کفر گویی نیسم غیر منطقی هم حرف نمیزنم دارم راستش و میگم(نصیحتم نکنین، مرسی).

زن داییم چند سال پیش تصادف کرد از بعد از فوت خانمش یک بار نگفت دلم کمرم قلبم جون کند بچه هاشو بزرگ کنه حالا خودش... دخترش میگفت چقدر دعا کردم بابام برامون بمونه داییم هیچیش نبود یا حداقل بروز نمیداد یه ایست قلبی ناگهانی...

تنها کسی که تو همه ی فامیل دوسش داشتم و براش احترام قائل بودم، حلالمون کنه..

دلم نمیاد براش فاتحه بخونم چرا هیچکی نمیاد منو بغل کنه...