18+

همین الان که وسط زامبی ها نشستم نمیدونم چرا یک هو یاد یک خاطره ای افتادم کلن بی ربط به حال و روز همین حالا ، هوس کردم بنویسمش...

مطابق با تایتل اندکی 18+ است ( نه اینکه من همیشه 10- حرف میزنم!!!!!!! گفتم بهتان آگاهی داده باشم !!)

18 19 سالم بود و ترم اول دانشگاه،آن ترم اولی را خوابگاه تشریف داشتم و این داستان هم از برکت آن روزهاست! البته این را هم بگویم که بسی بسی بسی دوران خوبی بود...

خوابگاه ما یک جور خاصی بود ، یک آپارتمان 5 6 طبقه بود که هر طبقه 4 واحد کامل داشت و داخل هر کدوم از این واحدها که شامل 2 اتاق بود تعدادی دانشجو دخدر روی هم ریخته بودند...

قصه از اونجا شروع شد که اواسط ترم دختری که خدا به سر شاهده هرچی فک میکنم اسمش یادم نمیاد بس که سخت و نامانوس بود سر و کلش تو واحد ما پیدا شد ، فقط یادم است یک "ت" و یک "شین" داخل اسمش بود حالا ما میگوییم شین، شین بچه ی اهواز بود و خیلی خیلی خون گرم و یکرنگ بود منزل اصلیش هم یک واحدی بود در طبقه ی فوقانی ما اما چون به قول خودش دل خوشی از هم اتاقی هایش نداشت ترجیح میداد زمانش را به ما که دوست داشتنی هستیم بگذراند..!

شین صبح ها صبحانه را آماد میکرد، وسط ما مینشست و قصه میگفت و به دل همه ی ما نشسته بود همینطور یواش یواش رابطه اش با من نزدیک تر شد و بیشتر اوقات را در اتاق من و روی تختم میگذرانید من هم به خاطر بی آلایشی و مهربانیش دوستش داشتم این را هم از ظاهرش بگویم که دخدرانه لباس نمیپوشید و همیشه یک بلوز شلوار ورزشی به تن داشت موهایش هم کوتاه و پسرانه بود و آرایش هم به هیچ عنوان، اما همیشه به من و شانه کردن موهایم خیره میشد و اگر روزی حوصله ی آرایش نداشتم ترغیبم میکرد که آرایش کن من هم میگفتم خودت چرا آرایش نمیکنی میگفت به من نمی آید من یوقورم ولی تو ظریف و دخدرونه ای در صورتی که اصلن اینطور نبود شین ترکیب صورت خوبی داشت و اگر دخدرانه تر میگشت قطعا به عنوان یک دخدر زیبا بود، هر وقت برمیگشتم شیراز بغلم میکرد و بغض میکرد و برایم مسیج های احساسی میداد که برایم تهوع بر انگیز بود اما میگذاشتم پای روحیه ی لطیفش! دیگر کار به جایی رسید که خیلی کاسه کوزه یکی شده بودیم و من هم خوشحال بودم که بالاخره یک دوست دلسوز و واقعی پیدا کرده ام! مشتاقانه شانه را از دستم میگرفت موهایم را شانه میکرد یا به شدت اصرار میکرد که بیا ماساجت بدهم خستگیت برود من هم خوب اینقدر پررو بودم و همیشه به همه ی دوستام به شوخیم که شده دستور میدادم ماساجم بدید که برام عجیب نبود (البته کلیه دوستانم هم به پر رویی خودم بودند و چهارتا بارم میکردند و اوضاع مسخره بازی راه میافتاد)

کار به جایی رسید که محل خوابش کنار تخت من رسید و حتی یک شب خواهش کرد بیاید کنارم بخوابد چون یک سایه ای دیده ترسیده! دیگر این لوس بازی آخرش بود اما توی دخدرها این حرکات خیلی غیر معمول نیست و بار ها در سالهای بعد از آن برای هم خانه ها ی نُنُرم نقش مادر مهربان را بازی کرده ام و کنارم کپاندمشان ، آن شب را از شدت خفقان خوابم نبرد چرا که توی دهنم (از شدت چسبندگی)کپیده بود و هر چی خودم را آزاد میکرد نمیشد که نمیشد آخرش هم گفتم خوب این بدبخت یک شب را ترسیده برای اولین بار یک چیزی از من خواسته بزار راحت بکپه، خلاصه آن شب هم گذشت و این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم اگر با پسری شوخی کنم یا از او جلویش تعریف کنم چک و پوزش وتوی هم میرود که اینقدر فکرت و با این آشغال ها مشغول نکن! اینها را میگذاشتم پای تعصب و مذهبی بودنی که از خانواده اش به ارث برده، خیلی هم اصرار داشت که خدایی نکرده با هیچ پسری مراوده نکنم و همیشه میگفت خیلی خوبه که تا حالا با هیچ پسری نبودی( متوجه هستید که اون موقع 18 سالم بود طبیعی بود!!) 

یک روز که داشتم بر میگشتم شیراز خواست که با من بیاید و شیراز را نشانش بدهم ، تو ی اون سفر شاخک هام راه افتاد و حساب کتابم غلط از آب در آمد که این رفتار ها برای دو دوست دخدر طبیعی نیست نگاهش پر از هیجان بود دستش رو از من جدا نمیکرد دائم قربون صدقه...

آخرای روز که خواستیم برگردیم منزل توی پارکینگ زد زیر گریه گفتم دخدر چته! پرید توی بغلم و زار زار گفت: درکم کن تورو خدا درکم کن!... من: چیو؟ چته؟

شین: من عاشقتم دیونتم !!

من: 

اینجا طی یک حرکت ضربتی پرید و یک چنگی با نوکش به لبهای مبارک بنده زد که من هم بعد از این که مغزم کار کارد داستان چی است به شدت هلش دادم و تا میتوانستم داد زدم و از خانه بیرونش انداختم یادم نیست چه چیزها بارش کردم فقط دختریکه ی مریض را یادم است احتمالن گم شو هم گفته ام و دیگر نمیدانم باقی اش چی شد و کجا رفت فقط بعد ها شنیدم که یک فامیلی بر خلاف ادعایش در شیراز داشته و پیش او رفته هفته ی بعد که به خوابگاه رفتم فهمیدم انصراف داده و برگشته ولایتش و چند مدت بعد یک مسیج عذرخواهی و حاوی  اینکه دست خودش نیست و از ابتدا به خاطر من وارد آن واحد شده و  اینها برایم فرستاد که بی پاسخ ماند...


بعدن.نوشت: یک جاهایی رو هم سانسوریدم که دیگه نگید خیلی بی حیا هستم و بگویید یک کم بی حیا هستم! 

بعدن.نوشت2:  گیسو  هم یه سوژه ی دیگه ی همون زمون بود.

نظرات 9 + ارسال نظر
tfn سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:14 ب.ظ http://tfn.blogsky.com/

هم جنسگرایی یک واکنش طبیعی و ذاتی هست و نباید سرکوبش کرد!اتفاقا جنسگراها مخصوصا از نوع دخترش خیلی با احساس و لطیف هستند!

حالا من که همجنسگرا نیستم خیلی خشن و داغونم!؟ والله تو من یکی که هرچی چشم چشم میکنم همچین حسی پیدا نمیکنم که به سرکوبیش برسه!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:03 ب.ظ http://naser23159@gmail

سلام به دوست شیرازی . من خیلی به شیراز اومدم.شهر زیبا ومردم خوبی دارین. به پسرهاتون میگین کاکو ولی نمیدونم به دختر ها چی میگن. مرسی بهم سر میزنی

باوشه!

خودم جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:01 ب.ظ http://o52n.blogsky.com

سلام
عجبببببببببببببببب
چی بگم والله . هیچی نگم بهتره .
اما به نظرم بنده خدارو ارشاد میکردی . و همچنین بد نبود که یک همجنس شما عاشقتون شده

پس هر چی خوبه نصیب خودتون....

خودم جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://o52n.blogsky.com

سلام
از این جسارت و صراحت گفتارتون خیلی خیلی خوشم میاید
من هیچ وقت نمیتونم اینطوری باشم به هیچ عنوان نمیتونم باشم . نمیتونم بگم این که نوشتید کار خوبی هست یا بد اما این جرات و لحن کلام خیلی خیلی خوبه .
افرین بر شما

ای بابا مرسی پسرم البته قابل نداره با عشق تقدیم به شما (صراحت گفتار و گفتم!)

سرای اندیشه چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://saraeandehe.blogfa.com/

سلام
غیبت دارید . فکر کنم سرتون شلوغ شده

سلاممم دستم به نوشتن نمیره فکر کنم اثرات ترشیدگیه!!

عرفان پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ http://dastforosh.blogsky.com

تو زنده ای هنوز؟!!!

ای عرفان دستفروش به کوری چشمت آره زندم حوصله نوشتن ندارم حال کن!

ساده یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ http://azari66.blogsky.com/

عجب دختر ی بوده مرد بوده مرد

عجباااااااااااااااااااااااااااااااااا

ماهی شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:41 ب.ظ http://mahigir.blogsky.com/

واسه من هم اتفاق افتاده .... خیلی چندشه

ااا خو تعریف کن بیبیینیم چه خبر بوده!

ماهور یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ب.ظ

اول سعی کردم اون چیزایی که سانسور کردیرو تصور کنم برا خودم، دیدم نه حال نمیده؛ فهمیدم خدا رو شکر منم لز نیستم

آورین آورین !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد