یک لیوان چای از دست دل آقا در یک صبح رو به ظهر سرد احتمالا باید بچسبد مخصوصا با آن خنده ی خُلوارش امروز پیراهنش سفید یک دست است با یک جین خوش پوش.
خووب ادا و اصول دپرسینگ چرا!؟ چسبید :)
تعداد زیادی قیمه و چلو ویژه اش،شکر پلو، این حوالی میدرخشد. از خوراک هایی ست که به نام امام حسین تمام میشود و مختص یک یا چندین وعده ی یک سری آدم سیر است ، اول صبحی وقتی صندلی زامبی ها به دلایل مختلف اعم از مرخصی و ماموریت کاملن خالی از سکنه بود و بنده مشعوف از دستشویی بیرون میخزیدم و سر و ریختم با موهای آشفته و روسری کج ومعوج و پالتو آویزان به سرایدار شرکت برابری میکرد تا کارمند ارشدش، یک هو وار ریاست محترم با بسته هایی از این غذای بهشتی در نزدیکی حلقم ظهور کرد . شخص شییویید هم با لبخندی خُلوار،به همان خلیه لبخند های دل آقا، در حال مرتب سازی فوری فوتی خودش به جای سلام و عرض ادب فرمود اِ اِ اِ شومویی!!؟
و اینچنین یکبار دیگر توانستم هپلی بودن خود را به رخ بکشم.
هیچوقت نه توانسته ام مرتب باشم نه توانسته ام با دقت باشم، از زمانی که نیم متر قد داشتم و با زور مداد را بین انگشتانم میفشردم که 2 کلام املا بی غلط بنویسم و مشقهای ریاضیم را به زور تو سری حل کنم وتراش و مداد پاک کنم آویزان گردنم میکردند که گم و گورشان نکنم تا همین الان که برای خودم خَری شده ام، از پس عدد و ارقام بر نمی آیم و همیشه یک سوتیی وسطتشان میدهم و یک عدد را جابجا مینویسم. اصلن قسمت رقمیه مغز من فلج است. مثل همین الان که جلو همکار پایتخت نشین سوسک میشوم و با پررویی و خونسردی تخسیر را گردن باقی همکاران می اندازم . خووب است دارم نقش بازی کردن و شارلاتان بازی را از این زامبی ها می آموزم انگاری این قسمت مغزم درست کار میکند!
دلم میخواهد بیشتر از نیم متری بودنم بگویم که حتی کیفم را هم در سرویس جا میگذاشتم و پیرمرد راننده برمیگشت و کیف را به منزل تحویل میداد، شاید دلش نمی امد من بی مشق به مدرسه بازگردم... یک روز میگویم
ببین یک چای دل آقا با لبخند خُلوارش مرا به کجاها برد.