هنوز هم از رفتن به دستشویی و جیش کردن سر باز میزنم 20 سال از 4 سالگیم میگذرد اما هنوز ران هایم را بهم میفشرم تا دیرتر به تخلیه ی مثانه مجبور شوم مخصوصا وقتی زمستان است و هوا ناجوانمردانه سرد...
این را گفتم چرا که همین اکنونش هم ران هایم را به هم میفشرم
و
اما چیز دیگر این که باز به یاد کودکی مفلوک وارم افتادم آن زمان که دیگر
بیشتر از 4 سال داشتم و خواندن و نوشتن و علم حساب کتاب را با زور اهرم به
مغز چرخ گوشت وارم میخوراندند و اینجانب هم کمتر موقعی موفق به پس دادن
رشته ایی وار گوشت مفاهیم میشدم ، وا مصیبتا اگر پای رقم و اعداد و مسئله
(از این کلمه هنوز هم وحشت دارم !) وسط می آمد دیگر حتی نفس کشیدن هم یادم
میرفت از هر شیوه ای برای حل تخماتیک مسائل بهره میجستم از شکل کشیدن بگیر
تا حساب و کتاب های انگشتی اما عجب حیرتا که موفق نبودم و خنگیی عجیب بر
من چیره میشد وقتی میخواستم دو عدد را با هم جمع کنم جلوی شخصی که حکم اهرم
چرخ گوشت را داشت که عمدتا خواهر یا برادرم بود نقش یک اسهال شده ی تمام
عیار را میبافتم و به مستراح میخزیدم و از برای شمردن از انگشتانم استفاده
میکردم کاری که برحسب عادت هنوز هم انجام میدهم! سپس پیروزمندانه از مستراح
بیرون میخرامیدم و با لبخند پاسخ را تحویل میدادم و بعد از اندکی تو سری
ای نوش میکردم چراکه حتما در جمع و تفریق بعدی در میماندم و دیگر نمیشد
قضای حاجت را بهانه قرار داد ، آن موقع ها بدین صورت بود که مستراح برایم
جاذبه ای داشت گاهی اوقات هم برای فرار از همین موارد به آنجا پناه میبردم و
چندین دقیقه را به تفکر و خیال پردازی میپرداختم حالا فکر کنید اگر به طور
واقعی مثانه ام پر شده بود چقدر به تنم آن مستراح میچسبید ...!
الان ناشکری شده ام که دیگر تخلیه ی مثانه ی پر به تنم نمیچسبد...
خنگی هم میتواند خودش نعمتی باشد غیر مستقیم برای دستیابی به لذت های کوچک.