آقای چرم پوش

این هفته ی دومی که سر کلاس مدیریتم شرکت نمودم ، یک آقایی بود خوش تیپ و چرم پوش، قد و قامت رسا بس با نزاکت، فوق لیسانس، خلاصه اینکه چشمان مرا به خودشان درگیر کرده بود، البته این شخص تنها چشم درگیری بنده در آن مکان نیست!، یک چیز جالب بر ای من وجود میداشت... که چرا این پسر اینقدر مظلوم و بی سر و صداست و اصلن انگاری  هیچ توجهی نه تنها به محیط ندارد بلکه نه به درس نه کلاس نه حتی نسبت به بانوی ایده آل مکرمه ی محترمه ، جذاب، مهربان، اصیل، باسلیقه، لیسانسه، مجرد، شیک و پیکی چو من و یا مثلن به آن 2 تا دوخدر شیویر ِ همکلاسیم!

این آقا موقع استراحت هم از مجموعه بیرون میزند،..... فک کن!

همچین این سئوال که این شخص با این همه محسنات و دخدر پسندیش چرا اینقدر منزوی است در مخیله ام دم تکانی میکند!؟


 (وای ابی با من چیکار که نمیکنه،اصن تمرکزم و میبوره ... "من عشقم را در کوه گواتر در سرخس و خرمشهر به زبان مادری فریاد خواهم زد....")


بعد این آقا امروز یک هویی آمد پای تابلو به صورت داوطلبانه یک چیزی را مطرح کند که من اصن اولش بسی متعجب شدم از این حرکتش...

آن موقه بود که دلیل انزوایش را درک کردم ...............

این آقا لکنت داشت بدجوری هم لکنت داشت ، من نه میگویم حیوانی نه میگویم تفلی نه دلم برایش میسوزد ، این آقا با آن همه وجنات، تابلو اعتماد به نفسش آندر زیرو بود و چرا!!؟؟؟ به دلیل همین عیبش، باورم نمیشود که تا کنون به دنبال درمان و گفتار درمانی نرفته باشد این هم یک مشکلیست مثل چاقی مثل کک و مک مثل کبودی ، ها این آخری خودم بهش دچارم هی بی خود و بی جهت ساق و سمبم کبود میشود مثل اینکه با سنگ پیاپی کوبیده باشند بر پر و پایم(!) بعد دامن قرشمالی خیلی وقتها نمیتوانم بپوشم چرا چون ملت بیشعورن فکرهای بی ناموسی میکنند تا کنون هم دنبال درمان هم نرفتم به همین تنبانم رضایت داده ام اگر هم کسی بگوید شییوییدی تفلی فلان و بیسان با پشت دست میکوبم وسط ملاجش..

حالا این همه زِر  و زورها برای این بود که بگویم این آقای چرم پوش به جای وقتی که برای تیپش صرف کرده این همه سال ، چند صباحی برای گفتارش وقت گذاشته بود الان اعتماد به سقف داشت.. 


وسلام




بعدن.نوشت: این دوره ی ما فشرده است درست است که هفته ی دومم میبوده اما 20 ساعت با این آدم ها گذرانده ام :)

نظرات 3 + ارسال نظر
ساده جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://azari66.blogsky.com/

اخرش چی کلاس درس چرا واقعا اخر داستان چیه؟

آخر داستان خانواده ی آقای هاشمی به شهر خود بازگشتند!!!!

خودم شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:15 ب.ظ http://o52n.blogsky.com/

سلام
اینو حتما شنیدید : خدا همه چیو با هم به یکی نمیده
حکایت این بنده خدا هستش.
پس حتما حتما خیلی 20 بوده که چشم شما رو گرفته . اما حواستون به کلاس درس باشه . به این فکر کنید که قرار این کلاست ام کنید پیشرفت کنید پوز زامبی ارشد بزنید

باور کن من موقع استراحت چشمام کار میکنه!!!
اوون که انشالله خدا پوزش و بزنه! هاها

عرفان یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ق.ظ http://dastforosh.blogsky.com

توهم که همش چش و چالت دنباله این پسر و اون پسره. انقدر هیجان زده شدی که طفلی رو تفلی می نویسی.
ببین چند تا نوشابه برای خودت باز کردی. ول کن این حرفا رو بچسب به کار.

بابا عرفان اینقدر کلاس توو خالی نزار بیا وسط گود نخ بریس، بیرون گود پیله ابریشم زدن کار هر کرم ابریشمیه...
راسی ما اینجوری تفلی میشیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد