از سر کسالت

من یکی از آن وبلاگ نخوان های روزگارم قبلنها از این کار خوشم می آمد اما الانها دیگر مرا شوقی نیست .

همینجوری که تایپ میکنم به دستان غلطانم روی کیبورد نگاه میکنم که ببینم آیا پیر شده ام یا نه!

 از نظر من هر کسی از دستانش پیر میشود.

وقتی میخواهم به شهریت یک نفر پی ببرم هم به دستانش نگاه میکنم اگر خشک و ترک خورده رنگ و رو رفته باشد صد در صد انسان داغانی است دخدر و پسر هم ندارد با وی مراوداتم را به حداقل میرسانم،  البته این داستان برای اشخاص زیر 45 سال صادق است. بیخود نیست که طالع را از کف دست میخوانند.

 یک چیزی آموخدید دعایش را به جانم بکنید که هر چه زودتر از جمع زامبی ها به ملکوت گریزی بزنم.

تنکیو.

یک روز تعطیل

بعد الان یکی مث من اینجا آمده است سر کار وسط زامبی ها انگار نه انگار که عیدی هست و تعطیلی رسمی هست ، که خدایی نکرده چرخه ی اقتصادی مملکت یک وقت دچار نقصان نشود!

صبح از خانه تا اینجا را پیاده گز کردم ، همچین خیابان خلوت و خنک بود و کیفم میداد که آمدم ادای این جوانان شنگول را  که هدفون میگذارند و آهنگ میگوشند و هی قدم میزنند را این سر صبحی در بیاورم ...

، بعد این سیم های این یارو هی تو دست و بالم میپیچید بعد دوباره از گوشم در می آمد بعد از روسریم بالا میزد کلن هم 5 تا آهنگ توی گوشیم نداشتم که همه اش متعلق به قوم آریایی هزاره ی اول بود از شدت قدیمیت... دیگر اینکه با جدیت تمام و سختکوشی تمام طول راه را موزیک گوش دادم و بر مشکلات فائق آمدم.

هوا هم ابریست .

الان هم نتیجه اش میشود منی که این روز تعطیل آمده ام سر کار و نشسته ام این کاف شعر ها را مینویسم.




بعدن نوشت1: تو این نوشته اصلن غیبت هیچکس حتی آن زامبی ارشد که روسری نازکش را پوشیده و همه چیش را گذاشته بیرون چون خیلی محجبه و نجیب است را نکردم.


بعدن نوشت2:من یک یقه اسکی پوشیده ام که چانه ام را هم درگیر کرده و عینک هم زده ام که یک وقت کسی دچار گناه نشود اینجا ، چرا که من خیلی جلف هستم.


بعدن نوشت3: شنبه را به جای این سه شنبه ی تعطیل ، تعطیل بودیم چرایش هم به سیاست های کاریمان مربوط میشود نه به شما دوست عزیز!

آقای چرم پوش

این هفته ی دومی که سر کلاس مدیریتم شرکت نمودم ، یک آقایی بود خوش تیپ و چرم پوش، قد و قامت رسا بس با نزاکت، فوق لیسانس، خلاصه اینکه چشمان مرا به خودشان درگیر کرده بود، البته این شخص تنها چشم درگیری بنده در آن مکان نیست!، یک چیز جالب بر ای من وجود میداشت... که چرا این پسر اینقدر مظلوم و بی سر و صداست و اصلن انگاری  هیچ توجهی نه تنها به محیط ندارد بلکه نه به درس نه کلاس نه حتی نسبت به بانوی ایده آل مکرمه ی محترمه ، جذاب، مهربان، اصیل، باسلیقه، لیسانسه، مجرد، شیک و پیکی چو من و یا مثلن به آن 2 تا دوخدر شیویر ِ همکلاسیم!

این آقا موقع استراحت هم از مجموعه بیرون میزند،..... فک کن!

همچین این سئوال که این شخص با این همه محسنات و دخدر پسندیش چرا اینقدر منزوی است در مخیله ام دم تکانی میکند!؟


 (وای ابی با من چیکار که نمیکنه،اصن تمرکزم و میبوره ... "من عشقم را در کوه گواتر در سرخس و خرمشهر به زبان مادری فریاد خواهم زد....")


بعد این آقا امروز یک هویی آمد پای تابلو به صورت داوطلبانه یک چیزی را مطرح کند که من اصن اولش بسی متعجب شدم از این حرکتش...

آن موقه بود که دلیل انزوایش را درک کردم ...............

این آقا لکنت داشت بدجوری هم لکنت داشت ، من نه میگویم حیوانی نه میگویم تفلی نه دلم برایش میسوزد ، این آقا با آن همه وجنات، تابلو اعتماد به نفسش آندر زیرو بود و چرا!!؟؟؟ به دلیل همین عیبش، باورم نمیشود که تا کنون به دنبال درمان و گفتار درمانی نرفته باشد این هم یک مشکلیست مثل چاقی مثل کک و مک مثل کبودی ، ها این آخری خودم بهش دچارم هی بی خود و بی جهت ساق و سمبم کبود میشود مثل اینکه با سنگ پیاپی کوبیده باشند بر پر و پایم(!) بعد دامن قرشمالی خیلی وقتها نمیتوانم بپوشم چرا چون ملت بیشعورن فکرهای بی ناموسی میکنند تا کنون هم دنبال درمان هم نرفتم به همین تنبانم رضایت داده ام اگر هم کسی بگوید شییوییدی تفلی فلان و بیسان با پشت دست میکوبم وسط ملاجش..

حالا این همه زِر  و زورها برای این بود که بگویم این آقای چرم پوش به جای وقتی که برای تیپش صرف کرده این همه سال ، چند صباحی برای گفتارش وقت گذاشته بود الان اعتماد به سقف داشت.. 


وسلام




بعدن.نوشت: این دوره ی ما فشرده است درست است که هفته ی دومم میبوده اما 20 ساعت با این آدم ها گذرانده ام :)

من و زامبی ارشد

مقداری حال و هوایم بهتر است ، به کوری چشم بخیلان ،

رفتم و کلاس آیلس را بالاخره ثبت نام کردم شبها مینشینم و درس میخوانم

یک جای دیگر هم میروم... یک کلاس مدیریت هم نام نویسی زده ام که مدرکی در رگ زده باشم البته تا یک سال دیگر دوره اش ادامه دارد... اینها اندکی حالم را بهتر کردند یک امیدی در دلم نشاندند.

اما حال و حوصله ی باشگاه را ندارم یک بادی که پشتش خورد دیگر توانش هم رفت البته با تفاسیر بالا ابدا وقتی باقی نمیماند.


یک زنیکه ی خود شیرین خاک برسری در سمت مدیریتی این مکان نهاده اند که دل به هم زدن تنها هنرش است با آن 2 جلسه کلاس مدیریت اجرایی دستگیرم شد که سرکار چقدر در امر مدیریت ریده اند!

یک دستورالعمل کارییی از برایمان صادر کردند که مثلا پوششمان نا مناسب است که البته گه خورده اند صد البته منظورش به من بود صد البته باز هم گه خورد اند چرا که من پوششم عین بدبختهاست اصلن کدام دل و دماغ برای پوشش آنچنانی! بعد انگاری هفته ی پیشِ خودش یادش رفته نمیگویم سال پیش هاا میگویم همین هفت روز پیش، به قول یکی از همکاران آقا: تا دیروز گردن خود شخصش و حتی نافش قابل رویت میبوده(!) رتب خورده کی کند منع رتب... حالا چه شده که 2 روزه محجبه ی مکرمه شده!! البته این آقا احتمالن دیگر رویش نشد از سینه های سایز 1055 دوشیزه ی مذبور که دائما در حال خودنمایی میبود سخنی باز کند...


دیگر این هم شده حکایت من و این زامبی ها مخصوصن این زامبی ارشد!

خودتتان تا تهش را بگیرید....