یک سالی گذشت



یک سالی می گذرد و از تو متنفر نیستم

یک سال می گذرد از زمانی که میگفتی تو به من خائنی یک سال از آن زمان گذشت که میگفتی زیر آبی میروی و به من فکر نمیکنی...

یک سال میگذرد و تو با هزار دلبر معاشقه داری و من به تو فکر میکنم،هنوز.

بعد از یکسال فهمیدم که من هیچوقت تنها دلبرت نبودم تو همیشه دلت لب آب بوده و با هر جذر و مد سرازیر شور آب دریا میشده. 

بعد از یکسال من به اول خط هم نرسیده ام و تو هزار خط را ناخوانده رها کردی 

یکسال میگذرد و تو قرار بود یک سالی پیش مرده باشی، انگار هنوز زنده ای؟

ادعاهایت گوشهای مرا پر میکرد و عقل تو را خالی ، هنوز هم برای دلبرکانت ادعا بار میزنی؟

یک سالی میشود که دیگر جلو چشمم ندیدمت اما پشت چشمم دائم حضور داری

یک سالی میشود که دیگر جلو چشمت نبودم دو سالی میشود که هیچ جای زندگیت مرا ندیدی

یادت می اید که میگفتی عشق را قبول نداری؟ منم یادم می اید که تو را به عنوان انسان پذیرفتم! چطور میخواستم عشقم باشی!؟

یک سال میگذرد که تو بدیهایت را نثار من و جنس من کردی، یک سال میگذرد و وقتی از تو میگویم لبخند میزنم!

چند ماهی میگذرد که یکی از دلبرکانت جلو من نشست و از تنفرش گفت و یکسال میگذزد که من تو را زبانی نمیبخشم و خودم هم نمیدانم در دلم چه میگذرد.

یک سالی میگذرد و میتوانم ببینمت و لبخند میزنم.

یک سالی میگذرد و به کسی نگفتم چه الاغی در من زندگی میکند.

یک سالی میگذرد و اینها را میدانم و هنوز از تو متنفر نیستم.

خنگی لذت دهنده ی کودکی من

هنوز هم از رفتن به دستشویی و جیش کردن سر باز میزنم 20 سال از 4 سالگیم میگذرد اما هنوز ران هایم را بهم میفشرم تا دیرتر به تخلیه ی مثانه مجبور شوم مخصوصا وقتی زمستان است و هوا ناجوانمردانه سرد...

این را گفتم چرا که همین اکنونش هم ران هایم را به هم میفشرم

و اما چیز دیگر این که  باز به یاد کودکی مفلوک وارم افتادم آن زمان که دیگر بیشتر از 4 سال داشتم و خواندن و نوشتن و علم حساب کتاب را با زور اهرم به مغز چرخ گوشت وارم میخوراندند و اینجانب هم کمتر موقعی موفق به پس دادن رشته ایی وار گوشت مفاهیم میشدم ، وا مصیبتا اگر پای رقم و اعداد و مسئله (از این کلمه هنوز هم وحشت دارم !) وسط می آمد دیگر حتی نفس کشیدن هم یادم میرفت از هر شیوه ای برای حل تخماتیک مسائل بهره میجستم از شکل کشیدن بگیر تا حساب و کتاب های انگشتی اما عجب حیرتا که موفق نبودم و خنگیی عجیب بر من چیره میشد وقتی میخواستم دو عدد را با هم جمع کنم جلوی شخصی که حکم اهرم چرخ گوشت را داشت که عمدتا خواهر یا برادرم بود نقش یک اسهال شده ی تمام عیار را میبافتم و به مستراح میخزیدم و از برای شمردن از انگشتانم استفاده میکردم کاری که برحسب عادت هنوز هم انجام میدهم! سپس پیروزمندانه از مستراح بیرون میخرامیدم و با لبخند پاسخ را تحویل میدادم و بعد از اندکی تو سری ای نوش میکردم چراکه حتما در جمع و تفریق بعدی در میماندم و دیگر نمیشد قضای حاجت را بهانه قرار داد ، آن موقع ها بدین صورت بود که مستراح برایم جاذبه ای داشت گاهی اوقات هم برای فرار از همین موارد به آنجا پناه میبردم و چندین دقیقه را به تفکر و خیال پردازی میپرداختم حالا فکر کنید اگر به طور واقعی مثانه ام پر شده بود چقدر به تنم آن مستراح میچسبید ...!

الان ناشکری شده ام که دیگر تخلیه ی مثانه ی پر به تنم نمیچسبد...


خنگی هم میتواند خودش نعمتی باشد  غیر مستقیم برای دستیابی به لذت های کوچک.


زایش لَم هایم

سرشانه ام تیر میکشد انگاری ریشه ی یک درخت قطور آنجاست که هی باد میرقصاندش.

مدتی بود از شرش خلاص شده بودم اما چند روزیست دوباره باد میوزد و امانم را میبرد مثل الان...


از بچگی عادت داشتم کج بنشینم و یک طرف تنه ام را ول کنم روی دیگری یادم می آید که همیشه افراد کناریم از این کار من عاجز بودند . حتی در راه رفتن هم از این کار دوری نمیکردم و دستم را دور دسته ی کیف مادر حلقه میکردم و نیمی از وزنم را روی کیف و سر شانه ی مادر رها میکردم. یادم است که زیاد سر این موضوع دعوا شدم و صدای اخ و اووخ اطرافیان را شنیدم...این کار من نه تنها جسمی و فیزیکی بود بلکه از نظر روحی هم به همین منوال بود هیچوقت مستقل بار نیامدم اما مستقل شدم. 

بزرگ شدم و این عادت از خاطرم رفت هم از نظر روحی هم لم های فیزیکیم.. 

شاید این شانه دردهای یک طرفه ام زایش همان کج نشینی ها باشد .


مرسی!

شییویید تخمی بیخودی

چقدر در زندگیم بی خودی بودم .

یک ساعتی است مغزم درگیر بی خودی بودنم است این صفحه ی سفید را دیدم گفتم بنویسم بلکه هم غم بی خودی بودنم کمتر شود.

من کلن و اساسا شییوییدی عقده ای هستم حسودی هم از دیگر نکات پر زرق و برقم میباشد، وقتی شخصی از کسی میگوید که من در پروسه ی همزاد پنداریم مقایسه میکنم و میبینم میتوانستم با این شرایط فوق الذکر ستودنی تر باشم سریع جریان را با گل و بلبل اطرافم ادغام کرده و سعی میورزم چیزی نشنوم!

آدم داغانی هستم نه!!؟؟××××× 

اما اگر چیزی باشد که به موهبت های عطا شده ی بنده دخلی نداشته باشد اصلن به تخمم هم نمی اید مثلا بحث خیاطی. میوه آرایی .شیرینی پزی یا از این قبیل تخمیگریها ، قبلا ها موضوع آشپزی هم از این دست میبود که با غذاهای تخم واری که در این یک ساله ی اخیر طبخ زده ام ، توهم موهبت آشپزی هم نیز به شخص بنده القا گشته هرچند نه به صورت شدید،وجدانن!،


نوشتن عجب خوب میکند حال آدم را حتی اگر چهار کلام تخمی بی ربط بنویسی. 

یاد معلم کلاس اول خانم یزدانی به خیر ، مهربانی ای  از او در خاطرم نیست

،هیچوقت بچه های کودن محبوب معلم و مرهون الطاف معلمی نبودند، ذهینیتی هم از باب ظاهرش ندارم اما خودش نوشتن را یادم داد.... 

باعث حال خوب الانم خانم یزدانی معلم کلاس اول که هیچوقت شییویید بانو را دوست نداشت.

   

شیویید هپلی

یک لیوان چای از دست دل آقا در یک صبح رو به ظهر سرد احتمالا باید بچسبد مخصوصا با آن خنده ی خُلوارش امروز پیراهنش سفید یک دست است با یک جین خوش پوش.

خووب ادا و اصول دپرسینگ چرا!؟ چسبید :)


تعداد زیادی قیمه و چلو ویژه اش،شکر پلو، این حوالی میدرخشد. از خوراک هایی ست که به نام امام حسین تمام میشود و مختص یک یا چندین وعده ی یک سری آدم سیر است ، اول صبحی وقتی صندلی زامبی ها به دلایل مختلف اعم از مرخصی و ماموریت کاملن خالی از سکنه بود و بنده مشعوف  از دستشویی  بیرون میخزیدم و سر و ریختم با موهای آشفته و روسری کج ومعوج و  پالتو آویزان به  سرایدار شرکت برابری میکرد تا کارمند ارشدش، یک هو وار ریاست محترم با بسته هایی از این غذای بهشتی در نزدیکی حلقم ظهور کرد . شخص شییویید هم با لبخندی خُلوار،به همان خلیه لبخند های دل آقا، در حال مرتب سازی فوری فوتی خودش به جای سلام و عرض ادب فرمود اِ اِ اِ شومویی!!؟

و اینچنین یکبار دیگر توانستم هپلی بودن خود را به رخ بکشم.


هیچوقت نه توانسته ام مرتب باشم نه توانسته ام با دقت باشم، از زمانی که نیم متر قد داشتم و با زور مداد را بین انگشتانم میفشردم که 2 کلام املا بی غلط بنویسم و مشقهای ریاضیم را به زور تو سری حل کنم  وتراش و مداد پاک کنم آویزان گردنم میکردند که گم و گورشان نکنم تا همین الان که برای خودم خَری شده ام، از پس عدد و ارقام بر نمی آیم و همیشه یک سوتیی وسطتشان میدهم و یک عدد را جابجا مینویسم. اصلن قسمت رقمیه مغز من فلج است. مثل همین الان که جلو همکار پایتخت نشین سوسک میشوم و با پررویی و خونسردی تخسیر را گردن باقی همکاران می اندازم . خووب است دارم نقش بازی کردن  و شارلاتان بازی را از این زامبی ها می آموزم انگاری این قسمت مغزم درست کار میکند!

دلم میخواهد بیشتر از نیم متری بودنم بگویم که حتی کیفم را هم در سرویس جا میگذاشتم و پیرمرد راننده برمیگشت و کیف را به منزل تحویل میداد، شاید دلش نمی امد من بی مشق به مدرسه بازگردم... یک روز میگویم


ببین یک چای دل آقا با لبخند خُلوارش مرا به کجاها برد.